معصومه

ساخت وبلاگ
سلام یکی از روزها بود که بابایی مهمونی داده بود صبح کسی نبود فقط من ومامان وبابا بابایی میخواست بره خرید اماماشین روشن نشد چون باطری تموم کرده بود من ومامان رو صدا کرد که ماشین رو بیاین هل بدین هل دادن ماشین همانا و وشروع دیسک کمر مامان همانا بیچاره یکماه تمام گریه میکرد از درد  از دردنه روزداشت نه شب قویترین مسکن هم اثرنمیکرد تا اینکه دکتر رصرص نوبت عمل داد و راحت شد خدا روشکرخیلی بهتره نوشته شده معصومه...
ما را در سایت معصومه دنبال می کنید

برچسب : مریضی,مامان, نویسنده : amasoumeh-atom8 بازدید : 145 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1396 ساعت: 5:49